، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ما سه نفریم

بقیه سیسمونی+ هدیه های دخترم

عزیزم تو چند روز گذشته روتختیت رو دوختم. خیلی خوشگل شد. همونی شد که میخواستم و تو ذهنم داشتم. خیلی لذتبخش بود که خودم داشتم برات میدوختمش. مبارکت باشه عزیزم. اینم عکسهای روتختیت:   لوستر و چراغ دیواری( دیوارکوب) رو هم که بابایی زحمت نصبشو کشید: دیروزم خاله جون برات پتو و سرویس حوله ات رو خریده بود و آورد: برات دستکش و شال گردن ست با کلاه و پاپوشی که قبلا بافته بود رو هم آورد: دایی مجید هم یه کارت هدیه دیشب برات آورد که خودم برات هرچی لازم داری بخرم. امروزم مادرجون و عمه جون برات دوتا پیراهن کوچولو آوردن این کادوی مادرجون: اینم کادوی عمه جون: ...
24 مرداد 1392

سرماخوردگی در هفته 32

امروز  3 روزه که مامانی سرمای وحشتناکی خوردم. بینیم کاملا گرفته شده. بوها رو اصلا متوجه نمیشم. فقط با دهن میتونم نفس بکشم. فقط با مصرف چندتا دونه قرص ناقابل همه گرفتگی بینیم رفع میشه اما چه کنم که پای سلامتی دختر خوشگلم در میونه و حاضر نیستم ریسک کنم. البته به اجبار آنتی بیوتیک و استامینوفن میخورم که تب و عفونت مزاحم رشدت نشه عزیزم اما آنتی هیستامین و ضد التهاب نمیتونم مصرف کنم. دعا کن مامانی زود حالش خوب بشه عزیزم.
22 مرداد 1392

هفته 33 و نزدیک شدن به روز موعود

امروز آخرین روز هفته 32 و فردا وارد هفته 33 میشیم. یه زمانی وقتی وبلاگ دوستامونو میخوندم با خودم میگفتم خوش به حالشون که هفته های آخرن اما الان خودمم دارم روز به روز به آخر راه نزدیک میشم.  اگه بگم اصلا استرس ندارم دروغ گفتم و اگرم بگم خیلی نگرانم بازم دروغ گفتم. راستش فقط یک کم دلهره و هیجان دارم. هنوز نمیدونم کدوم بیمارستان باید برم و اینکه دکترم چطور کارشو انجام میده و اینکه نینی سالم دنیا میاد؟ آیا اصلا نینی سالم هست؟ آیا قبل و بعدش خیلی قراره سخت بگذره و اینکه بعدش چقدر میتونم کارامو خودم بکنم؟؟ دلم نمیخواد مزاحم هیجکس باشم و دوست دارم مثل همیشه رو پای خودم بایستم. از خدا میخوام کمکم کنه که زایمان راحتی رو تجربه کنم و...
20 مرداد 1392

سی هفته و 4 روز

سلام دختر نازنینم. الان ساعت 1:20 دقیقه شب شنبه دوازدهم مرداده. درواقع 1:20 صبحه. امشب دایی حسین اینا شام اینجا بودن و بابابزرگ و مادرجونم که تازه از راه رسیده بودن گفتیم اومدن. زندایی برات یه بلوز شلوار کوچولوی خوشگل بافته.دستش درد نکنه.بابایی سرما خورده  و خوابه اما به سختی نفس میکشه و صدای تنفسش تا اینجا میاد. من اما با تمام خستگی روز خوابم نمیاد. الان اومدم روی میز ناهارخوری روبروی در اتاقت نشستم و دارم برات مینویسم.  پنجره اتاقت بازه و یه نسیم خنک دلچسب ازش میاد داخل. راستی امشب آخرین شبیه که کیان کوچولو تو دل مامانشه. فردا قراره بیاد به این دنیا و برامون لبخند بزنه.  از خدا میخوام هم به اون و هم به ماما...
12 مرداد 1392

سکسکه و ترس نینی

عزیزم الان حدودا یک هفته است که گاهی اوقات سکسکه میکنی !!!! خیلی بامزست. الانم داری سکسکه میکنی.هی انگار میگی هیک هیک هیک قربونت برم ناناز من. دیشب یه لحظه بابایی با صدای بلند صحبت کرد خودتو گلوله کردی گوشه شکمم. الهی بمیرم مامانی. خیلی دلم برات سوخت . آخه چرا ترسیدی؟ بابایی با شما نبود که ! تا صبح همون گوشه موندی تا اینکه بابایی قبل از رفتن سرکار بوست کرد و باهات صحبت کرد آروم شدی. اصلا باورم نمیشد دختر من باید شجاع باشه ها!!!! مامان و بابا هم همیشه در کنارت هستن عزیزم. اصلا از هیچی نترس. ...
9 مرداد 1392

هفته 31

سلام عزیزم. امروز وارد هفته سی و یکم شدیم.هوراااا هر روز داریم به روز موعود نزدیکتر میشیم و من هم خوشحالترم و هم هیجان بیشتری دارم و هم نمیدونم قراره چه چیزایی رو تجربه کنیم. الان باید حدوا 38 سانتیمتر قد و 1400 گرم وزن داشته باشی حس میکنم داری بزرگتر میشی تکون خوردنات بیشتر و محکمتر شده. کم کم داره جات تنگ میشه اما نگران نباش چند هفته دیگه میای بیرون و میتونی راحت دستا و پاهاتو تکون بدی.قربون اون دست و پای کوچولوت برم من راستی کیان کوچولو 5 روز دیگه به سلامتی به دنیا میاد و من و بابایی هم برای بغل کردن دختر نازمون روزشماری میکنیم. راستی عمو مرتضی برات یه عروسک نینی خریده که خیلی ناز و بامزست. اینم عکسشه: ...
7 مرداد 1392

تولد بابایی

  عزیزم امروز تولد باباییه   دیشب شام جوجه کباب درست کردیم  و یه کیک خوشمزه هم براش پختیم  اینم عکس کیکش:   عمو مرتضی اینا هم اومدن. شب خوبی بود. سال دیگه این موقع شما هم تو عکسا هستی عزیزم. ...
3 مرداد 1392

هفته 27-30 بارداری

عزیزم امروز وارد هفته سی ام شدیم. حدودا 7- 10 هفته دیگه به پایان راهمون مونده. راستش انگار این هفت ماه خیلی زود گذشته. قبل از اینکه تصمیم بگیرم بچه دار بشم همیشه فکر میکردم که نه ماه بارداری چطوری میگذره و چقدر طولانیه. اما اینجوری نبود. تا حالاش که خداروشکر خوب بوده.انشالا تا آخرشم خوبه. هفته پیش یک کم احساس خستگی میکردم انگار انرژیم کمتر از هفته های قبل شده بود. الانم تقریبا همونطوریم. یک کم هم تکرر ادرار  اذیتم میکنه اما چیز مهمی نیست. تو این یکی دو هفته باید یه سونوگرافی برم. میخوام بدونم اونجا داری چکار میکنی و چقدر بزرگ شدی؟ امروز قرص کلسیم و امگا3 خریدم. چون از این به بعد نیازت خیلی بیشتر میشه. نمیخوام هیچ کمبودی ...
1 مرداد 1392

داستان مامانی و مامانش

دختر عزیزم:  امروز هشتمین اول مردادیه که من از دیدن مادرم محرومم. سال 84 بود. تازه ترم دوم کارشناسیمو تموم کرده بودم و منتظر شروع ترم سوم بودم. دو سال بود که مادرم مریض شده بود و ازش مواظبت میکردیم اما اون روز مادرجون برای همیشه ما رو ترک کرد. بعد از چهار ماه پدرجون هم رفت پیش مادرجون و من تنها شدم. خلاصه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم. چون از دست دادن کسانی که دوستشون داری واقعا سخته. مرگ از اون چیزهاییه که آدما خیلی سخت میتونن باهاش کنار بیان ولی گریزی هم نیست.آدم هرچه زودتر و بهتر این واقعیت رو بپذیره راحتتر زندگی میکنه. هرکسی که یک روز به دنیا میاد یک روز هم باید از این دنیا بره.مهم اینه که آدم چطوری زندگی کنه، چه کارهایی بکنه، چ...
1 مرداد 1392
1